کلاه...:-)
سلام پسری!
بعد از تقریبا 10روز دیروز رفتید خونه تون! تو این مدت حسابی بهت عادت کرده بودیم
حالا که رفتید صدای گریه هات چند وقت یک بار می پیچه توگوشمونباباجون و دایی هم هر چند یک بار یه دفه
برات میزنن زیر آواز
از ارتباط خیلی قوی تو و مامانی برات بگم که :
اون روزی که بی قراری می کردی وقتی مامان بغلت میکرد وتو بهش نگاه میکردی و بغضش رو میدی گریه میکردی!
وقتی باهات بازی نمیکنیم یا حواسمون بهت نیس غر غر میکنی و نظر ما رو به خودت جلب میکنی تا باهات بازی کنیم
عاشق اینی که بغلت کنم ببرمت تو اتاق خودم و خیره بشی به یکی از عروسکای من(خدا به خیر کنه فک کنم بزرگتر بشی براش برنامه داشته باشی)(شک نکن جمعش میکنم )
نور خورشید رو دوست داری وقتی گریه میکنی و بغلت میکنیم به سمت نور که میریم ساکت میشی
امسال هم زمستون سرماش نمیاد برای همین چندباری بیرون رفتی به همراه مامان و مامان جون
وقتی بیرون میری راه که میریم ساکتی ولی وقتی کنار مغازه ها برای دیدن وسایل صبر میکنیم گریه میکنی
اون روز هم مامانی تو رو برده بود بیرون و چون خسته شده بودی گریه میکردی مامانی با عجله برات یه کلاه
خریده که حواسش به قلبی روی کلاه بوده نشده و این شده که برات یه کلاه دخترونه خریده از دست این مامانی تو
البته با یه تغییراتی تبدیلش کردیم به یه کلاه پسرونههمچین خاله خلاقی داریااا
این عکسا هم شکار لحظه های دایی از اون کلاه -من کلاس بودم و وقتی برگشتم از این کلاه و ماجرا با خبر شدم
نگاه معنا داره به مامانی
و یه نگاه معنا دار دیگه اینبار به دایی
ولی انصافا کلاه بهت میاداااا