سالگرد عقد مامان و بابا
دیشب سالگرد عقد مامان و بابات بود
پسری اولین سالی که با حضور تو این روز
رو جشن میگیرن عزیزم با حضور حاصل و شیرینی این عشق و زندگی
من از طرف خودم بهشون تبریک میگم و امیدوارم همیشه این عشق پایبند باشه
نشد دیشب بیام پست بزارم !
قراره دوشنبه دایی بیاد پیشتون تا تو و مامانی بیاید اینجا هم شما رو ببریم دکتر بخاطر چشمت که
همش ازش اشک میاد و هم واس مهمونی پنجشنبه اماده بشیم و بابایی هم چون کار داره
پنجشنبه میاد
اگه منم بتونم میخوام با دایی بیام طاقت ندارم صبر کنم تا سه شنبه
دایی با این که هروقت از دانشگاه میاد -میاد بهتون سر میزنه و تورو می بینه بازم میگه دلم برای امیری تنگ شده
دیگه منو بابا جون چی بگیم که خیلی وقته ندیدمت
راستی دیگه برای این دایی نخند هر چقدر بهش میگم که عکس هات رو بریزه تو کامپیوتر هی دست دست میکنهبرای همین این پست هم عکس نداره
ایشالا پست ها بعدی جبران میشود
همیشه سر حال و خندون باشی عشق من
بعدا نویس: همونجور که گفتم فردا منم می تونم بیام بعد از فوتبال راه می افتیم