اندراحوال بدنیا اومدنت!
نفسی امروز تصمیم گرفتم از روزی که بدنیا اومدی برات بگم:
شما قرار بود5آذر بدنیا بیایی!
اما ما رو غافل گیر کردی! یه روز خنک پاییزی که بنده خسته و کوفته اومدم خونه دیدم برام یادداشت گذاشتن
که پسری دیگه طاقت نیورده میخواد بیاد به این دنیا منم تند تند شماره دایی رو گرفتم که دایی هم تایید کرد
که دارن کارها رو میکنند تا تو فرشته کوچولوی ما بدنیا بیایی! با تموم خستگی که داشتم
نتونستم حتی لحظه ای چشام رو ببندم ساعت نزدیک های 5عصر بود که باباجون زنگ زد و گفت پسری بدنیا اومده و صحیح و سالمه ! با این خبر کلی انرژی گرفتم بعد دوباره به دایی اس دادم و از حالت باخبر شدم
چون زود بدنیا اومده بودی 3کیلو 100گرم بودی دل تو دلم نبود تا اینکه باباجون و دایی اومدن و من اولین عکست رو دیدم خیلی کوشولو بودی نفسی الان اقا شدی
بعد از این خبر همه جا پیچید که نفسی ما بدنیا اومده و سیل تبریکات روانه شد به ما
بابایی شما رو اخر از همه دید اخه یه ماموریت کاری داشت!
فردا اون روز هم ما اومدیم تا شما رو ببینیم اینقدر سفید بودی که همه فک میکردن دختری و میگفتن که
شبیه به دایی هستی! اون روز عمه و مامان جون(مامان بابات) هم اومده بودن و کلی قربون صدقه نوه خوشگلشون میرفتن
و شما روز جمعه اومدی خونه ما !
وهمون روز هم مامان جون ها تورو بردن حموم تو حموم اولت چنان گریه میکردی که صدات کل خونه رو برداشته بود وقتی اومدی بیرون اقا و اروم شدی و چنان ترسی رو به بابا و مامان منتقل کرده بودی که مجبور
شدیم یه ضربه کوچیک به دستت بزنیم تا گریه کنی و خیالشون راحت بشه!
شب اولی که اومدی خونه اصن نخوابیدی و تا 4صبح همه ی ما بیدار بودیم!
و صبح روز بعد هیشکدوم نمیتونستیم از خواب بیدار بشیم تا این که صدای گریه ت بلند شد همه برخیز گفتن
کم کم پی بردیم که زردی هم گرفتی ولی زیاد نبود 11.6بود اما مامان خیلی نگران بود
بعد از خوردن قطره مخصوص خوب شدی !
وقتی میخواستن ازت ازمایش خون بگیرن نتونستن راحت رگت رو پیدا کنن و حسابی اذیت شدی!
که تا مدتی از ترس تو خواب همش گریه میکردی!
ولی حالا داری روز به روز بزرگتر میشی و تو دل ما خودت رو بیشتر جا میکنی!اینقدری که اگه روزی یه بار صداتو نشنویم آروم نمیشیم
اینم عکست تو اولین دیدارمون
ببین چقدر کوچولو بودی
قراره چهارشنبه بیاید اینجا بی صبرانه منتظرتیم نفسی
دست در دست دایی