امیر مهدیامیر مهدی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

♥شاهـــزاده آبـــــــانی مــــــن♥

مبارک باشه پسری!

سلام پسری! خیلی وقت نداشتم این مدت که به وبلاگت برسم از این به بعد جبران میشه عزیزم همونجوری که قبلا هم گفتم هفته گذشته رفتیم خونه عمو مامان که اونجا شما پسری خیلی خوبی بودی  اصلا مامان رو اذیت نکردی و  همش خواب بودی تو راه برگشت هم با علاقه به خیابون ها و چراغا نگاه میکردی حسابی عاقل و اروم شدی ! و هرچی از رفتارهات و عکس العمل هات به مامانی بگم کم گفتم ! همش برای مامانی می خندیدی و فقط با اون بازی میکنی! اینم چندتا عکس از این مدت!   بغل مامان جون در حال بازی با بقیه       بغل دایی بعد از جشن و اومدن از خونه دایی مامان ...
6 بهمن 1393

خواب...

سلام پسری! الان که دارم این پست رو میذارم شما  خوابیدی! امروز به همراه مامان جون و مامانی رفتی خونه خاله مامان و کلی اونجا بازی کردی منم طبق معمول نشد  که باهاتون بیام ایشالله خودت که بزرگ شدی حال این روزهای منو درک میکنی نفس! فردا میخوایم بریم مهمونی خونه عمو مامان و البته عمه بابا دونه دونه بچه ها ازم می پرسن که شما میایی یا نه ؟ همه دلتنگ شدن برات و دوست دارن زودتر ببیننت و فردا وظیفه خطیر مواظبت از تو افتاده گردن من  راستی بردیمت دکتر چشم گفت مجرای اشکت تنگه و از هر 4بچه یکی اینجوری میشه ولی جای نگرانی نیست  ایشالله که تا 6ماهگیت خوب میشه  از شیرین کاری...
1 بهمن 1393

سالگرد عقد مامان و بابا

دیشب سالگرد عقد مامان و بابات بود    پسری اولین سالی که با حضور تو این روز  رو جشن میگیرن عزیزم با حضور حاصل و شیرینی این عشق و زندگی  من از طرف خودم بهشون تبریک میگم  و امیدوارم همیشه این عشق پایبند باشه نشد دیشب بیام پست بزارم ! قراره دوشنبه دایی بیاد پیشتون تا تو و مامانی بیاید اینجا هم شما رو ببریم دکتر بخاطر چشمت که  همش ازش اشک میاد و هم واس مهمونی پنجشنبه اماده بشیم و بابایی هم چون کار داره  پنجشنبه میاد  اگه منم بتونم میخوام با دایی بیام طاقت ندارم صبر کنم تا سه شنبه  دایی با این که هروقت از دانشگاه میاد -میاد ب...
26 دی 1393

وقتی خیلی کوچولو بودی!

لالايي ماه و مهتابه لالايي مونس خوابه لالايي قصه ي گل هاس پر از آفتاب پر از آبه لالايي رسم و آيينه لالايي شعر شيرينه روون و صاف و ساده زلال مثل آيينه لالايي گرمي خونه لالايي قوت جونه لالايي ميگه:يک شب هم کسي تنها نمي مونه لالايي آسمون داره گل و رنگين کمون داره توي چشمون درويشش نگاهي مهربون داره لالايي هاي ما ماهه بدون ناله و آهه بخون لالايي و خوش باش که عمر غصه کوتاهه     ...
24 دی 1393

آرزویم این است

آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به    اینکه روز چقدر تیره است.   آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .   آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .   آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند.   آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .   آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی.   ...
21 دی 1393

واکسن

عزیز دلم امروز واکسن زدی !  مثل اینکه زیاد اذیت نشدی(البته تا به الان) ایشالا تا فردا هم مشکلی نباشه و تب نکنی هر چند ساعت زنگ میزنم به مامان جون تا حالت رو بپرسم جا داره از مامان النا جوونی هم بابت راهنمایی هایی که کرد تشکر کنم  ...
21 دی 1393

دومین ماهگرد

    پسری دوماهه شدی! بزرگتر شدی! اقا تر!اروم تر ! و دلنشین تر تو این دوماهی که اومدی اینقدر اتفاق های خوب برامون افتاد که بهترینش وجود خود نازنینت بود تو این چند روز برای اولین بار به یه جشن شلوغ و پلوغ رفتیم که شما ما رو سربلند کردی و اصن گریه نکردی خونه دایی مامانی جشن برای تولد پیغمبر بود که شما رو هم بردیم حسابی خوشتیپ شده بودی! اول از همه رفتیم خونه عزیز که دلش برای تو تنگ شده بود  که خاله ها و دایی هم اونجا بودن  حسابی براشون خندیدی و بازی کردی !در طی جشن هم آروم و بغل خاله مامانی بودی! فردا قراره واکسن بزنی که دایی و مامان جون هم به همراهتون ...
20 دی 1393

اندراحوال بدنیا اومدنت!

نفسی امروز تصمیم گرفتم از روزی که بدنیا اومدی برات بگم: شما قرار بود5آذر بدنیا بیایی! اما ما رو غافل گیر  کردی! یه روز خنک پاییزی که بنده خسته و کوفته اومدم خونه دیدم برام یادداشت گذاشتن  که پسری دیگه طاقت نیورده میخواد بیاد به این دنیا منم تند تند شماره دایی رو گرفتم که دایی هم تایید کرد  که دارن کارها رو میکنند تا تو فرشته کوچولوی ما بدنیا بیایی! با تموم خستگی که داشتم  نتونستم حتی لحظه ای چشام رو ببندم ساعت نزدیک های 5عصر بود که باباجون زنگ زد و گفت پسری بدنیا اومده و صحیح و سالمه ! با این خبر کلی انرژی گرفتم بعد دوباره به دایی اس دادم و از حالت باخبر شدم  چون زود بدن...
15 دی 1393