پایان هفت ماهگی!
سلام پسری هشت ماهگیت مبارک نفس!
این مدت یه سری اتفاق های خوب افتاد یه سری بد!
اولین شبای قدر رو تجربه کردی پارسال این موقع دعای ما شده بود که شما صحیح و سالم بدنیا بیایی
تقریبا همین موقع ها بود که فهمیدیم شما کاکل زری هستی!
چند روز پیش خونه عموی مامانی بودید و عکس های این پست هم مربوط میشه به همون روزا !
حسابی با دختر عموهای مامان بهت خوش گذشته و هم اونا تو رو دوست دارن و هم تو اونا رو قربونت برم من که
با خندهات واون چشای شیطونت همه رو به خودت جذب میکنی!
بریم سراغ عکسات:
پارک با خانواده عمو جون
عکس های پارک زیاد بود اما چون تو شب عکس گرفتن خیلی کیفیت نداشت برای همین دوتا بیشتر نذاشتم!
اوه اوه دختر عموی مامانی در حال ارتکاب به جرم!!!! فقط خواسته که تو مزه پفک رو بچشی اما تو بیخیال نشدی و یه دونه پفک خوردی! امااان از دست این دختر عمو!
مراسم شب قدر که شما خیلی آروم بودی و دوست داشتی
اینجا هم بعد از مراسم ساعت سه اما شما خواب نداری !!در حال بازی با دختر عمو جون ها:
متاسفانه بابابزرگ بابایی هم فوت کرد که خیلی دوست داشت !
ان شاالله که خدا رحمتش کنه !
همیشه بخندی ناز خاله !